_تو منو نمیکشی...!
+ چرا بیبی..میکشمت
از جایش بلند شد و دور تا دور معشوقش چرخی زد..اما یکهو روبروی او رو زانوهایش نشست تا همقد پسر شود
پوزخندی زد و همزمان با ضربه زدن به سینه تهیونگ گفت "اولین تیر رو توی اون قلب خوشگلت خالی میکنم"
تن تهیونگ لرزید...جنون مرد روبه رویش به وضوح حس میشد..
'دومی رو توی مغزت میکارم...جایی که جملاتی دروغین ساخت و تحویل قلب ساده ی من داد...جایی که الان داره خطر رو پردازش میکنه"و با انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشانی پسرک زد.
"بعد که از مرگت مطمئن شدم میرم سراغ چشمات..یادم میمونه که حتما نابود شن..اون دوتا تیله ی براق"
تهیونگ چشمانش را بست و اب دهانش را قورت داد..جونگکوک بوسه ای روی هردو چشمش کاشت
"بعدش نوبت لب هاته...انقدر میبوسمشون تا رد خیانت از روشون پاک شه...تهیونگیه من پاکه.."
لب های پسر شروع به لرزیدن کردند...مرد شکست خورده با بوسیدن انها وادارشان کرد ارام بمانند
بعد نوبت صورتته..گونت رو میبوسم...درست مثل عشق بازی هامون...یادت میاد تهیونگی ؟ جملات عاشقانم یادته ؟ لقب هایی که عاشقشون بودی رو چی ببره من ؟ "
اشکی از چشمان پسرک فرو ریخت..دومی..سومی..
مرد با لب هایش اشک های عشقش را پاک کرد
هق هق ضعیفی از بین لب های پسر ازاد شد... مرد لب هایش را درگیر بوسه ای کرد..هق هقش را خفه کرد..
بغض گلویش را میفشرد..او این را نمیخواست
پسرک از او دور شد.."توضیح میدم...توضیح میدم.."
مرد تلخندی زد
"بذار بگم...میخوام بگم.." پسرک بی قرار شده بود..وجدانش اسایش نداشت
مرد از جایش بلند شد
تهیونگ را پریشان تر کرد...داد زد" میخوام بگم لعنتییییی...میخوام بگممممم" وقتی واکنشی از طرف مرد ندید به ان را نشانه ی تایید گرفت و شروع به صحبت کرد اما..
جئون پشتش قرار گرفت..اسلحه را پشت سرش گذاشت "یه کلمه...فقط یه کلمه ی دیگه بگو تا دقایق باقی مونده رو هم از دست بدی"
پسرک خفه شد...اشک هایش فرو ریخت..بازگشتی نبود..
مرد بازهم شروع کرد
"بدنت..وجودت..روحت..همشو نابود میکنم
مطمئن میشم هیچ اثری ازت نمونه..
لباس هاتو اتیش میزنم...همونایی که خودم برات خریده بودمو
عطر های موردعلاقتو میشکونم..
عکس هاتو پاره میکنم...اتیششون نمیرنم ولی زیر اب خمیرشون میکنم...
بدنت رو تیکه تیکه میکنم
یه تیکشو هدیه میکنم به دریا..
یه تیکشو جنگل..
یه تیکه مال صحرا..
یکیش مال بیابون
اخرین تیکه رو خاک میکنم..
زیر درخت اقاقیا.."
بغضش فرو شکست..اشک هایش جاری شدند
درمیان گریه خندید "درخت اقاقیا..چی میدونی ازش؟ "
لب های تهیونگ که از اشک هایش خیس شده بودند حرکت کردند
"ن..نماد عشق پاک..زیرش سوگند..خوردیم..سوگند..و..وفاد..اری"
"نماد عشق پاک..عشق ما هم پاک بود تهیونگ..نبود ؟ نبود عشق من ؟ نبود ؟
پاک بود..پاکیشو گرفتی تهیونگ..گرفتیش"
هق هقی کرد...تهیونگ هم اشک میریخت
"میخوام زیر همون درختی بذارمش ک قسم خوردی تهیونگ..پاکی اون اقاقیا رو میگیرم..
یادته ؟ اولین بوسمون رو یادته؟ مقل یه بچه خجالتی تو بغلم وول میخوردی"
تهیونگ ب حرف امد "بسه...بس کن..میخوای بکشیم بکش ولی.. ولی...ب..بسته"
مرد زار زد
مرد روی زانوهایش فرود امد
مرد زجر میکشید
و کسی زخم هایش را نبوسید...کسی دردش را نفهمید..
"امروز میکشمت تهیونگ...ولی نه اونطوری که دلت میخواد..نه اونطوری که توقع داری
یادته میگفتی از مرگ دیگران متنفری ؟ میخوام مرگ دیگری رو جلوی چشمات بیارم"
چشمان پسرک گرد شدند..در جایش تکان خورد..طناب های لعنتی!
التماس کرد..تمنا کرد "کوکی..گوکی..کوکو..جونگکوکم.."
مرد فریاد زد...فریادی به به بلندی اواز هواپیمایی که نشان از خداحافظی ای دور برای معشوقی میدادند.."خفه شووووو..دهنتو ببند من مال تو نیستم فهمیدیییی؟ اون اسمای لعنتی رو به زبون کثیفت نیار عوضییی"
سرش پایین افتاد..فکش میلرزید..وجودش به رعشه افتاده بود
"میدونی اون مراحلی که برای مرگت چیدم واسه چی بود؟ نمیدونی.."
نمیدانست..نمیدانست و نمیخواست بداند!
"ته..ته ته ی من..عشق من..زندگی من..همه چیزه من...ماله من..نفس من..دارم میرم..خدافظی نمیکنی ؟ نمیکنی با جونگکوکیت ؟ نمیکنی با کسی ک بهش خیانت کردی ؟"
تهیونگ میلرزید..بدتر از یک رعشه..وحشتناک تر از یک تشنج عصبی..نفسش بالا نمیامد
سخنی نگفت..سرش رو به پایین بود
"تهیونگم ببین منو...دارم میرم...صدام نمیکنی ؟ نمیکنی زندگیه کوکو ؟"
پسرک در خلا عمیقی فرو رفته بود
چشمانش دودو میزد..دست هایش را تکان میداد
مرد زار زد.."توروخدا بهم بگو نرم تهیونگ...بگو خیانت نکردی..بگو...بگو خواب دیدم لعنتیییییی"
چیزی نمیگفت...نه چیزی برای گفتن داشت نه زبانی برای سخن گفتن
ضامن کشیده شد..
پسرک بیشتر تکان خورد
فریاد زد "نرو...نرو کوکیه من...نرو ...نرو به خدا غلط کردم...نرو درستش میکنم..اینهمه منه لعنتیو بخشیدی اینبارم ببخش..کوکو..گوکی...توروخدا..نرو" فریادی بی صدا..فریادی خاموش..
ماشه فشرده شد..صدای گوش خراش اسلحه اتاق را در اغوش گرفت
در پی ان جسمی یه زمین افتاد..مایع قرمز زنگی ارام ارام راهی برای خروج پیدا کرد
چشمان پسرک باز شد..باز تر از هرلحظه ای
چشمانش باز شد و در یک ان..بسته
چندین روز بعد پس از باز کردن چشمانش به او گفتند جونگکوک مرده..گفتند قبل از تیر خوردن نیز مرگ خود را با خوردن سم تضمین کرده بود..
چندین روز بعد فهمید عشقش چه میگفت..اول قلب کوچک و بی نوایش نابود شد و پس از ان عقلش را از دست داد..
هفته ها بعد فهمید عشقش چه میگفت..چشم هایش از گریه کم سو میشدند..لب هایش ترک برداشته بودند و صورتش از ضعف لاغر شده بود
ماه ها بعد همه چیز را فهمید..دریا پر از خاطرات بود..خاطراتی دونفره
جنگل...صحرا..بیابان..همه جا بوی عشقش را میداد..عشق بی نوایش..عشق بدبختش..
زمانی که درخت اقاقیا در بهاری پر از زندگی شکوفه داده بود..
لباس هایش را نابود کرد
عطرهایش را شکاند
عکس های خود را پاره کرد و...و درخت اقاقیا!
درخت اقاقیا..نشان عشق پاکشان را اتش زد و ذره های اخر وجودش نیز با ان درخت خاکستر شد..
خود در همان خرابه..درست جایی ک زندگی اش را از دست داد..با اصابت تیری نه به ظرافت ان تیری که مرگ معشوقه اش به قلبش زد جان داد...
هرگز نفهمیدند تنها گناه اقاقیای سوخته این بود که شاهد اشتباهی بخشودنی بود..
اشتباه پسرک بخشودنی بود..هزاران ادم میبخشیدند و در زیر همان اقاقیای سابق قسم جدیدی میخوردند
اما شاید سرنوشت ان درخت این بود..که شاهد نابودی باشد... و درنهایت نابود شود..
درست مثل جونگکوک..گونه ای که او نابودی عشقشان را دید و نابود شد..
درست مثل تهیونگ..گونه ای که او نابودی معشوقه اش را دید و نابود شد..
پ ن :جرررر...خودم نمد چ بگم..و اینکه..جونگکوک و تهیونگ رو فقط واسه این انتخاب کردم که اولین اسمایی بودن ک یادم اومدن :"
پ ن 2: میدونم هیشکی وقت نمیذاره بخونتش ول اگ خوندید نظراتتونو ازم دریغ نکنید ❤💫