روژی جنه صحبت میکنه!
امممم
این چالش یکم حسه غریبی داشت، ولی دوسش دارم
راسش وقتی این اتفاق افتاد اصلا و ابدا آمادگی مردن نداشتم، میخواستم تا میتونم زندگی کنم و زندگی کنم و زندگی کنم
حالا هرچقدرم ک مسخره و سخت باشه...میخواستم زندگی کنم.
من ی بار حدود دو سال پیش تا پای مرگ رفتم
وای هنوزم وقتی ازش حرف میزنم یا میخوام بنویسم از حماقتم خندم میگیره. راسش اتفاقی ک برای من افتاد هیچ شباهتی ب خودکشی و این کوفتا نداشت!
فقط و فقط و فقط حماقت 😂
نمیدونم چی با خودم فکر کردم
ولی ناموصا کسی نبود بم بگه دختره گنده این چ سبزی ایه داری میخوری ؟
من خیلی شیک و مجلسی ی روبان برداشه بودم و رفته بودم جلوی اینه دور گردنم ی گره ساده زده بودمش ک مثلا برای خودم ی گردنبند ساخته باشم. ولی خب مگه تقصیر من بود اون گرهه زیادی شل بود و باز میشد ؟
منم اینو گرفتم ی گره دیگه زدم و تا میتونسم کشیدم 😂😂😂
وای خدای من 😂
بعدش دیدم داره بهم حسه خفگی دست میده
اومدم بازش کنم هرچی میکشیدمش این سفت تر میشد 😂😂😂😂
منم جلوی اینه بودم
صورت خودمو دیدم ک قرمزه قرمز شده وای
بعد رفتم پیش مامانم داشت با تلفن حرف میزد
حالا شما تصور کنین دارن خیلی شیک و خوشمزه درنهایت ارامش با خواهرتون حرف میزنین و یهو بچتون ب ارومی با ی صورت قرمز درحالی ک نفس نمیکشه و داره روبان دور گردنش رو میشکه میاد سراغتون 😂😂😂😂
شرم بر من 😂
اینطوری بودش ک مامانم گوشیو خیلی سریع گذاش رو تخت و بدو بدو رفت سراغ قیچی
و من اون لحظه واقعا مرگو ب چشمم دیدم
گوشام ی طوری بودن انگا دارم زیر اب صدا ها رو میشنوم و چشمامم سیاهی میرفت
تهشم وقتی داشم میمیردم ننم با قیچی رسید و اون روبانه کوفتیو برید و من یهو نفس کشیدم
دوستام ک فمیدن نزدیکم نمیشدن 😂😂😂
تا ی مدته ن چندان طولانیم رد روبانه رو گردنم مونده بود 😂💔
اینطوری شد ک من فهمیدم اوه نه! من دلم نمیخواد بمیرم
خب من هنوز خیلی کارا نکرده بودم
من هنوز عاشق نشده بودم.. بچه دار نشده بودم.. کنسرت داریوش نرفتم! من هنوز آزادیو تجربه نکرده بودم و برنامه نویسی یاد نگرفته بودم و....
صوو..این باعث میشد دلم بخواد زنده بمونم، نمیخواستم این اتفاق بیفته
هنوز دلم میخواست صدای خنده ی بچمو بشنوم و براش ی دوست خوب باشم
دلم میخواست اون آغوشی که همیشه ازش مینوشتم رو تجربه کنم
دوست داشتم ی روز با ی بلیط خودمو خانوادمو سوار هواپیما کنم و از ایران خارجشون کنم، ی زندگی آخر عمری خوب براشون بسازم و مایه افتخارشون شم
ایحححح من هنوز حتی ی سگه لعنتیم نگرفته بودم تا اسمشو بذارم "قل مراد"
و همه ی این اتفاقا میتونست بیفته....
اره میتونست
و لعنت ب زندگی ک نذاشت بیفته
لعنت ب زندگی
حالا حتی نمیدونم چ اتفاقی قراره بیفته...
تنها چیزی ک همواره توی ذهنم آروم میرقصه و با حرکات ظریفش اعصابمو ب بازی میگیره اینه که"اوه عزیزم، تو ناکام مردی!"
"جدا از همه ی اینها...اگر روزی منی دیگه نباشه و اسمم جایی برده بشه...خاطره ای، اسمی، اخلاقی یا چیزی هست ک از من ب خاطر بیارید ؟ :) "
+ هیهیهیهییییی تموم گشتتتت
ممنونم از امیلی (کنترل خود برای نگفتن اسم مورد علاقم) و اناناسه مهربونم که منو به این چالش دعوت کردن D":
میدونم زیادی افتضاح شد...شرمندهههه🍇
درنهایته همه ی اینا میخوام ی چیز اضافه کنم تحت این عنوان که "ب قوله خاله پریا...هممون محکوم ب اعدامیم....پس خواهش میکنم تا روز اعدام از همه چیز لذت ببرید، حتی از میله های سلول انفرادی زندان وجودتون :) "
خاب خاب خاااب
این بنده ی حقیر دعوت میکنم از آرکا ، خاله ی مخربونم ، جوجکم و شکلاتم و صددرصد پیشیم تا توی این چالش شرکت کنن /(^-^)\♡
تاماممممم
*تکاندن دست ها