ساعت هفت و سی و هشت دقیقه ی صبحه و من هنوز در حسرت اونموقه ایم ک تابستون واقعا تابستون بود
موقه ای ک لپ تابمو داشم و موقه ای که ب جای اینکه هفت صب پاشم هفت صب میخوابیدم
وقتی دغدغه م شارژر کوفتی لپ تابم بود ن اینکه زودتر بیدار شم تا صورتم توی وب کم پف کرده نیفته
و وقتی میتونسم بنویسم...امید ب نوشتن داشتم و شاد بودم..
حتی وقتی اون پستای مسخره درمورد شرایطم رو میذاشم و بعد ظهر ک بیدار میشدم با سیل کامنتا ذوق میکردم
ایححح چصناله نمیکنم ولی قدر تابستونتونو بدونید
پ ن : دیدین دیشب چه بارونی بود ؟ رعد و برقش خیلی جذاب بود. ی طوری بارون میبارید انگار زمستونه...فک کنم تابستون سرما خورده (: