اونجا همه ی کارها با ظرافتِ تمام انجام میشدن، بوی بیمارستان میومد، توی خرابه ای که زن ها از ترس بی صدا اشک می ریختن و مرد ها با چشم هاشون اطراف رو میپاییدن همه چیز عادی بود، و این عادی بودن زیادی ترسناک بود.
لحظه ای که وارد شدن به خوبی میدونستن قرار نیست زنده بمونن، همون موقه ای که یک نفر برای تلاش فرار با یک گلوله روی زمین افتاد و حتی کسی برای برداشتن جنازه ی نیمه جونش از روی زمین نرفت...هنوز نفس میکشید!
افرادی که وارد اتاق ها میشدن جیغ و داد نمیکردن، صدای شلیک تفنگی نمیومد و کسی التماس نمیکرد. احمق بود که زودتر نفهمید. خرابه بوی بیمارستان میداد...!
فکر کنم اینکه ی قسمتاییو اینجا میذارم ی قسمتایی اون وب رو دوست دارم =)
هرچند اونایی ک هردو وب رو دارن یکم میزنن ت ذوقم نباید میدادم بشون جرر..