نمی خواستم اینطوری بشه...قسم میخورم!
نمی دونم چی شد..یه لحظه یه پوچی عمیق رو حس کردم و لحظه ی بعد غرق خون بودم..باور کن..باور کن من اینو نمی خواستم. من جنبه ی اون کارها رو نداشتم، من حتی عرضشم نداشتم..ازش میترسیدم.
اما همه چیز تغییر کرد..متاسفم عزیزِ من اما من زندگیمو از دست دادم..نمی خواستم دست به کاری بزنم ک نابودت کنه..
حالا همه چیز عجیبه...این خلاء بزرگیه، تو بالای زمین خاکی و آسمون تیره شب داری گریه می کنی..ازم میخوای برگردم و اوه..عزیز من، نمیدونی این چقدر کشنده تر از مرگه..می خوام در آغوشت بکشم، برات لالایی وجودمو بخونم..دلم میخواد تک تک اشک هاتو ببوسم و چشماتو روی حقیقت تلخی که داره وجودتو می بلعه ببندم، میخوام اینکه همه چیزمی رو به رخت بکشم و ببرمت به جایی که عاشقشی.
پشیمونم، من میخوام برگردم،میخوام برگردم...
من برای ساده مردن ساخته نشدم..من باید زنده می موندم تا خودمو فدای تو کنم..فدای نگاهت و لبخندت!
پ ن : ادامه داره...دو تیکه ی دیگه داره
پ ن 2 : میدونم ضعفاش زیادن..نصفه شبی نوشتمش ولی فعلا دوستش دارم :)
پ ن 3 : نظراتتونو ازم دریغ نکنید ;)