اوکی من عاشقه بچه هام...یا بخوام درست تر بگم بودم!
امشب دخترخالم و بچه ی 3 یا نمد 4 سالش امدن پیشمون
و بعد از ی ساعت..
حس میکنم پیر شدم :))))))
اصلا کاری ب این موضو ندرم ک وقتی شوهره دخترخالمو میبینم کله سناریوهای اسماته جهان میریزه تو کلم
اون دختر بچه ی شروره 4 سالع
داره روانیم میکنه
جیغاش گاد
دلم میخواد گریه کنم
بین اینهمه عادم با من صمیمی شده =)
و خب...دارم روانی میشم
کاپوچین..تاب بازی..نقاشی...امپول بازی
ولم نمیکنه =")
الانم بالاسرم ایستاده داره امپولم میزنه و توقع داره من ی واکنش فاکی نشون بدم یا گریه کنم =)
و باباش همواره داره با صدای بم و کلفتش حرف میزنه
مامانشم هرموقه میخوام ببرمش پیشش میگه " وای نه توروخدا روژینا ببرش فقط"
=))))))))))))
من ال چ گوهی بخورم ؟
الان توی شرایطیم که فقط دلم میخواد تنها باشم و گریه کنم و بنویسم
اینطور نبودم...ول از وقتی دیدمش و وجود فرشته گانشو حس کردم حسه پوچی بهم دس داد
تازه فمیدم چق دلم براش تنگ شده
تازه فمیدم چقد دلم واسه لبای قرمزش و لپاش
واسه خندیدنش و جیغش
واسه مژه هاشو چشمای خوشگلش
واسه همه چیش تنگ شده
عجیب شدم...
میخوام ازم دور شه اما هیچوقت نره...