یک بازی، هرچند ساده اما شاید عذاب آور...
مدت هاست در انتظار تو در سکوت بارها می میرم و زنده میشوم
و در این میان، هیچکس نمی فهمد چه شد..
مدت هاست با تک تکِ آهنگ هایم، حرف هایم، کارهایم از تو میخواهم بمانی...
نمی دانم، شاید کافی نیست...شاید من هرگز آنقدری که باید کافی نیستم
شاید در پسِ پرده ی همه ی این وهم و خیال ها دیوی از جنس تنهایی خفته و در تلاش است مرا با خود ببرد، به جایی دور، دور از هرچیز و هرکس
نمیدانم، می شود رفت ؟ کجا باید رفت ؟ چرا باید رفت ؟
می بینم که چقدر ساده ست برای دیگران و نمی دانم که چقدر سخت می توان باشد برای دخترکِ تنهای گوشه گیر کلاس ..
تنهایی گویی در وجودِ من نهفته است...گویی من تنهایی های کلِ عالم را در خود جای داده ام و آن را با هر عشق ورزیدنی قدرت بخشیدم..با هر سلام...
هر سلامی، خداحافظی ای نیز دارد. سوال این است که تو کیستی ؟ کسی که سلام میکند ؟ یا کسی که خدانگهدار می گوید ؟!
هرگز تلاش نکردم کسی باشم که خداحافظی میکند ..هرگز تلاش نکردم پایان دهنده ی داستان ها باشم...
اما بارها سعی کردم دیگر سلامی ندهم، بارها سعی کردم دیگر آغازی نبخشم
در این دورانِ هرچند کوتاه، فهمیدم که تنهایی قرار است برای مدتی طولانی با من باشد، نمی دانم رهایی خواهم یافت یا نه!
اما حال می دانم که من قدرتِ خداحافظی کردن ندارم، و در کنار آن...قدرتِ خداحافظی شنیدن نیز ندارم!
منطقی ندارم، هرچه دارم و ندارم تفکرات بی پایانیست که از دیدگاه خیلی آدم ها عجیب یا مسخره خوانده می شود.
اما...میخواهم تفکرِ دیگری را جان بخشم...می خواهم تفکری را جان بخشم که وقتی می روم برای سلام کردن در گوشم بگوید :" هر شروعی پایانی دارد، این بار شروع کننده تو نباش این بار صبر کن...بگذار کسی که باید خودش بیاید، بگذار سلامی گفته شود که خداحافظی اش برای هیچکس نیست"
می خواهم صبر کنم... تا روزی که آنکه باید بیاید
و در آن میان، تو را رها خواهم کرد، شما را رها خواهم کرد.
هرگز حسِ ارزشمند بودن نداشته ام
اما من تفکرِ بی پایانِ دیگری نیز دارم
حتی اگر خودت بی ارزش باشی، اجازه نداری زنجیره وجودت را با بی توجهی نابود سازی، زیرا اطرافیان تو دیگر تو نیستند!
مهم اند..باارزشند..
در نهایت.. رهایتان خواهم کرد برای روانم، برای افکارِ پاکِ ذهنم و برای عشقی که هرگز وجود نداشته
هیچ کدام ازشما نخواهد فهمید دلیل اصرار من بر مقدس بودنِ واژه ی "عشق" چه بود و هیچکس هم نخواهد فهمید در نیمکت کناری من...چه کسی می نشست :))))
همم...
اینجا مجازیِ...هممون بچه ایم، ساده به احساساتِ همدیگه آسیب میزنیم، ساده همدیگه رو نابود می کنیم، ساده خودمونو عذاب میدیم!
احساساتِ الانِ منم احساساتِ ی بچه ست توی مجازی
احتمالا خزعبلات...نمیدونم
ول درحال حاضر برام زیادی مهم و باارزشه..
خیلی سعی کردم جبران کنم، برای همتون
برای اینکه تحملم کردین، برای اینکه سعی کردین دوستم داشته باشین و بهم اهمیت بدین درحالی که خودم اینکارو نمی کردم...
و خب... فکر می کنم تا حدودی تونستم انجامش بدم..
حالا فکر می کنم تک تکِ شما ی چیزی از من دارین که اگر چند سالِ دیگه اسم " روژینا" رو شنیدین به یادِ دخترِ دیوونه ی اینجا بیفتین
ندارین...بیاین بسازیم :)
درسته...من تنهام، اما میخوام برای تک تکِ شما ها یه خاطره نگه دارم
من واقعا از کسایی که توی این مدت ناراحتشون کردم متاسفم...
و خب... همین :>
حتما (!) بیاین بهم بگین... کسایی ک از من خاطره ای دارن ک فکر میکنن تا مدتِ طولانی ای یادشون میمونه بیان بگن بهم، ببینم تلخه یا شیرین :))))
کسایی ک ندارن و میخوان داشه باشن... بهم بگین ^^
و کسایی ک نه دارن و نه میخوان داشته باشن...من عشقمو براتون به جا میذارم..می تونین بگیرینش، میتونین هم پسش بزنین..
به هرحال..عشق چیزیه که هیچوقت تموم نمیشه، یکمشم واسه شماها :)
هووف
دیه چیزی ندرم بگم
ممکنه ی مدتِ کوتاه برم
این ی خداحافظی نبود، واقعا نبود
فق میخواسم نوشته باشم تا اگر ی روز دیگه روژینایی نبود کسی نگران یا هر کوفتِ دیگه ای نشه
اگر برم..حالا نمیرم، من فعلا توی بیان کارهای زیادی دارم
هنوز حقایقِ زیادی برای برملا شدن هس..هنوز افرادِ زیادی برای دوست داشتن هست و هنوز جبران های زیادی برای کردن هست
استی سیف ;D