انگشتاشو روی دست چپش فشار داد و با حس کردن نبضش اخمی کرد.
رفت امد خون توی رگهاش باعث عصبانیتش میشد و دوست داشت هرچه زودتر اون بامب بامب مزخرف قطع بشه پس انگشتاش رو بیشتر روی دستش فشار داد اما تنها نتیجه ای که گرفت بیشتر حس کردن حرکت خون توی رگهاش بود.
و باز هم فشار
و باز هم نبض های محکم و نامنظمی که زیر انگشتای لاغر و کشیده ش حس میکرد. بیماری...
همه ی وجودش بیمار بود
شش هایی که بیماری رو تنفس میکرد
خونی که بیماری رو به حرکت درمی آورد
و سلول هایی که از بیماری تغذیه میکردند
نگاهی به دست های رنگ پریده ش انداخت و پوزخندی روی لبش نشست.
روزی با این دستها طوری دیگران رو در آغوش میکشید که درونش حل میشدند و حالا... حتی نمیتوانست یک لیوان لعنتی را توی دستای بی حسش نگه دارد.
روزی طوری مسیر دریا رو میدوید که همه با دهان های باز نگاهش میکردند و حالا برای برداشتن چند قدم کوتاه هزاران بار زمین میخورد.
روزی تنفس براش ساده ترین و معمول ترین کار ممکن بود اما حالا حتی با هزاران دستگاه هم نمیتوانست به سادگی نفس بکشد و سینه ش خس خس میکرد.
بیماری....
جرر دارم میرم ک کتاب در دست نوشتنمو پاک کنم :")
دد لایف کوچولویه من داره میره ک بمیره ")
اوه مای لیتل بیبی
چقدر بده که نوشتنت شد وظیفه ادم احمق و سست عنصری مثل من....
چقدر بد که ایده تولدت شد ملکه ذهن من
چه بد که من مادرت شدم ")
لایقه داشتنت نبودم...ببخشید که نصفه رها شدی...ببخشید ک سرنوشتی برای رغم خوردن نداشتی...ببخشید