اینو هیچوق یادم نمیره
یادمه
تابستونه 98
رفته بودیم خونه بابابزرگم
دخترخالمم قرار بود بیاد با خواهرم برن بیرون
بعد
ما داشیم میگفتیم و میخندیدیم
یهو دین دین
زنگ خورد و کی بهتر از دخترداییه خوشگلم ؟ :)
اومدن
بعد ما سلام کردیم، رومو کردم سمتش گفتم سلام
دستمم دراز کردم باش دس بدم، روشو کرد اونور :|
گفتم اولشه یکم یخاش وا نشدع ول کن :\
اومدن نشسن
بعد مامانامون شرو کردن حرف زدن -.-
بعد منه بدبخ نیشسه بودم رو زمین ک خانوم خانوما راحت باشع هیق
بعدش هرموقه ننه هامون روشونو میکردن طرف ما میگفن چر باهم حرف نمزنین ؟ :|
منم واقعن با کسی مشکلی ندرم :/
دسشو گرفتم ببرم سمت پذیرایی دسشو کشید بیرون تکون داد انگا نجس شدع باشه :"|
بعد نشسیم
شرو کردم صبت کردن
حالت خوبه ؟ چطوری و ..
چی باشعورانه تر از این ک ج مو نمیداد ؟ :)
بعد من تکون تکونش دادم
برگش چش غره رف
شرو کرد بازگشایی کیفش
بعد ی کتاب دراورد
گفم عههه چ باحال ببینمش
بعد از دسم کشیدش :"/
بعد رف گوشی ننه شو اورد
نشس سگ نگا کرد!
بعد من گفدم ب هرحال ملومه گوشی مامانتو بیشتراز من دوس دری
گفت اوهوم ^^
منم یکم نشسم اونجا
تهش ک دگ اصابم قشن خط خطی شوده بود
بش گفدم "نمیخوای حرف بزنی نزن ول اینطوریم رفتار نکن، ببخشید ک اذیتت کردم"
بعد در جوابم سرشو تکون داد ک ینی بخشیدمت!
و منم رفتم ت اتاق و تا نمیخواسن شرشونو کم کنن بیرون نیومدم :|
خلاصه اومدم بیرون باهاش خدافظیم نکردم :|
بعد ک رفتن همه خودشونو ازاد کردن
چق رومخ شدع
چق لوس شدع
و...
و قسمتی ک خیلی عذابم میدع
اینه ک اونیکی داییم دیقن بعدش اومد
و شرو کرد سخنرانی
ک عاره روژا خ لوسع و اصن اجتماعی نیس و.....
حالا انگا پسر خودش چ گوهیه :|
پسرش ب من سلم نمیکنهههههههههههههه
بعد این ب دختر داییم گیر میدع
عی خادا
ی بار
یادمه مریضی دخترونه گرفته بودم :|
بعد
قرار نبود کسی بفمه
ول ازونجایی ک قرار بود بریم شنا و من اعتیاده شنا دارم و نمت از اب دور باشم قاعدتا واضح بود :\
بعد ننه م خ مودبانه گف یکم کسالت درع -.-
میخواسم بگم نخیرشم درم از دل درد جان ب جان افرین تسلیم میکنم :|
حالا اینا مهم نی
این از استخر ک اومد بیرون
نشسیم ورور کردن
بعد گف من میدونم ت مریض نیسی :|
گفتم خب ؟
گف میدونم مشکلت چیع
بعد من داشم پوکر نگاش میکردم
بعد گفم خب ؟
بعد ی مش شروور گف ک بماند
قسمت اصلی داستان اینجاس
ک من داشم صندلیارو جم میکردم
و این بدوووو بدووو بدووووو اومدع میگه وااااااای نهههههههه ت نباید چیز سنگین برداری جیغغغغغغغغ :|
جلویه اونهمه عادم
منی بودم ک با ده تا صندلی ت دستم خشک شده بودم و عابرویی ک اثری ازش نبود
پسردایی و خاله ای ک میخندیدن
خانواده ای ک مینگریدن
و اون بین
دختردایی ای ک میاد صندلیارو از دس من میکشع
ک مثلن من اذیت نشم
ول باعث میشع من با مخ برم ت زمین :)
حیقتن
اون روز میخواسم قطره قطره ی خونشو بمکم
تا شاید جایگزینه یکم از خونایی ک ریختم بشه
من
این بشرو
خودم خاک میکنم
:)
تا قسمت های دیگر بدرود
اینا یکم طولانی بودن کم گفدم :\
زر :"|