گاهی با خود میگفتم خدا هست تا ارام شوم
اما بعد خوب که فکر میکردم
میدیدم خدا مانند بچه ای بی رحم است
که به عروسک های بی جانش جان بخشیده
و هرداستانی دلش بخواهد برای انها رقم میزند.
عروسک های مود علاقه ش را نگهداری میکند
و عروسک های خسته کننده را کناری می اندازد
درنهایت ممکن است انها را در کناری
با سر کنده شده یا چشمان از حدقه درامده پیدا کند و دور بیندازد
میگوید با همه بندگانم طوری رفتار میکنم که انگار تنها بنده ام است
و من هرگز به این فکر نکردم ک من نیز همه اینها را درگوش عروسک های جدیدم نجوا میکنم
فقط پرستیدمش،زیرا چیزی باید می بود
بود،اما شاید بی رحم تر از چیزی ک تصور میکردم....
:]