خب دیر شروع کردم پس امشب تا جایی که بتونم خودمو جلو میکشم!
شخصیتی ک انتخاب کردم برای عکس..خیلی از لحاظ ظاهری شبیه ب خودمه اما پسره..دوست داشتم با تغییر دادن جنسیت خودمو به چالش بکشم..
در میان انبوهی از کتاب ها....در کنار صندلی کوچکی و نردبان هایی با قامت های بلند..نور خورشید بعد از ظهر راه خود را برای ورود به قسمت دنج کتابخانه پیدا کرده بود و به زیبایی بر جای جای قفسه ها می تابید..
و اما در آن بین چیزی بیشتر از هرچیزی خودنمایی میکرد و آن موهای قهوه ای پسر بود که با برخورد نور به آنها به میزان قابل توجهی روشن تر شده بودند..
پسر جوان با حس نور گرم خورشید که بر روی ورقه های کتاب می رقصید سرش را بالا برد و به دنبال منبع نور گشت..گویی وجود روزنه هایی در سقف کار خودش را کرده بود و خورشید با ملایمت وسواس گونه ای بر کتابخانه ی فصلی می تابید و فضا را روشن تر از قبل می ساخت..
چشمان قهوه ای و کنجکاوش فضا را کاوید..از نردبان گذشت..از کتاب های روی هم چیده شده پرید، در قفسه پرواز کرد و در اشعه های نرم و روشن افتاب شنا کرد تا رسید به نور خورشید!
نمی شد محو ان صحنه نشد..نمی شد در رویا فرو نرفت...
افتاب بعداز ظهر شدت خود را از دست داده بود، به سوی پایین حرکت میکرد و دیگر زنندگی قبل را نداشت..در ازای ان آسمان رنگ صورتی روشنی به خود گرفته بود و غروب زیبایی را به هم زده بود..
گویی دورهمی چایی برگزار شده بود و همه زیبایی های اسمان در ان مهمان بودند..
شروع کرد به رویاپردازی...در همان حال..کتاب به دست و نشسته روی صندلی قدیمی کتابخانه..
پس از دقایقی که نفهمید چگونه گذشت پیرمردی که صاحب کتابخانه ی فصلی بود با صورت اخمالودی به فضا قدم برداشت و با دادی بسیار بلند پسر را به خود اورد..."ملوم هست چیکار میکنی ؟ اومدی اینجا کار کنی یا مجانی مجانی کتابای منو بخونی پسر؟ بلند شو..بلند شو دیگه تطیله..حقوقتم اخر ماه میریزم به حسابت..روز خوش."
و اینگونه بود که بدون اینکه اجازه زدن حرفی به پسر بدهد او را از ملکش پرت کرد بیرون!
در ان بین..هیچکس توجه نکرد که پسر هنوز غرق رویا بافی برای صحنه ای بود که دقایقی پیش دیده..
اخخخخ خیلی بد شد TT
چق بد ک تنها کسی ک خوندش خودمم!!