𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈

بیزگیلی بلا بازی ^-^

سه سال!

سه سال از اولین روز میگذره.

اولین روزی که این وبلاگ راه اندازی شد و یه در جدید رو برای من باز کرد.

دری به سمت دنیای بیرون، جایی که تو دنیای واقعی خیلی ازش دور بودم.

آدم های مختلف، افکار و عقاید متفاوت..

آدمایی که دلم برای خیلیاشون تنگ شده..با اینکه حتی دلم نمیخواد یک بار دیگه هم باهاشون همکلام شم.

بیان واسه من پر از خاطره ست. پر از یادگاریه..

هیچوقت فراموش نمی کنم چه روزهایی رو با چه آدم هایی اینجا گذروندم..آدم های درست یا اشتباه..

دلتنگ تک تکتونم.

شماره یا آیدی تلگرام/اینستا اگر داشتید و خواستین بدین حتما حتمااا برام پرایوت بفرستید 3>

با عشق، روجی.

۲ نظر ۴ موافق

آره..

به سمت در ورودی رفت.. کلید را چرخاند و در را با صدایی گوش خراش باز کرد. هیولای خشمگینِ خانه با عصبانیت در صورتش سیلی زد و خفگی او را در بر گرفت؛ از قدم هایش درد و خستگی میبارید اما در برابر سکوتی که روزها بود خانه را گرفته بود حتی ذره ای هم اهمیت نداشت؛ سکوتی که جان میگرفت و شادی را می‌بلعید، در آرامیِ شب گم میشد و در هیاهوی روز پنهان، سکوتی که سراپا صدای ظلم بود و ستم.

در خانه ای می‌زیست که درد مهمانِ همیشگی اش بود؛ پدری ناتوان در آخرین اتاق خوابیده بود و خواهری جان بر لب رسیده در غمگین ترین اتاق به در می‌کوبید.

دستی بر سرش کشید..سری که به اجبار پوشش خود را از دست داده بود.

بی دفاع..حتی در برابر سرما؛ سرمایِ خانمان سوزِ درد و خشم که در کنارِ گرمایِ امید تازیانه می‌زد. بادی که بر غبارِ سکوت می‌وزید و صدایی که به حنجره ای زخمی بخشیده می‌شد.

در قفس، پرستو به خود می‌پیچید..گویی او نیز از این سکوت می‌ترسید؛ روی مبلِ زوار در رفته دراز کشید‌...چشمانش را بست و بارها تا ۱۰ شمرد.

به بارِ چهلم که رسید، صدای ناهنجارِ در بلند شد..چند حیوان وارد شدند، با غرش هجوم می‌آوردند و هرچه را که بود می‌دریدند.

پدر در آخرین اتاق سنگ کوب کرد..قفلِ درِ غمگین ترین اتاق شکسته شد و سکوتِ خانه خفه..در آن بین سرباز با آرامش درب قفسِ پرنده را گشود..

خانه با آتشِ ظلم میسوخت و با سرمای ناامیدی یخ می‌زد؛

دستی بسته شد، جانی گرفته شد و آتشی فروزان شد..اما در آن میان؛ قفلی نیز شکست..سکوتی خاموش شد، و آزادی به سوی آینده پرواز کرد.

 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا.. آنچه این نامردمان با جانِ انسان می‌کنند.

۰ نظر ۷ موافق

دوسالگیمون🤍

این وبلاگ هم بالاخره ۲ ساله شد.

وبی که هیچ فایده ای برام نداره و عملا بی محتوی ترین مکان زندگیمه، جایی که با اینکه برای همه خسته کنندست برای من پر از خاطراتِ بهترین روزهامه.

بمونه به یادگار از دوسالگیِ نمیدونم🤍

۲ نظر ۲ موافق

وبلاگ اصلی.

اگه دوست داشتین وب اصلیمو فالو کنین بگین ادرس بدم :) 

۳ نظر ۱ موافق

کاش

کاش میشد در گوشت بهت بگم چقدر عاشقتم و بعد چشماتو بردارم ببرم یه کهکشان دیگه و باهاشون زندگی کنم.

۵ نظر ۴ موافق

هی دودز

دودز.

دارک بلوبری و وب لعنتیش کجان دقیقا ؟ 

۴ نظر ۲ موافق

فوت کردن خاک ها از روی طاقچه

هی..کسی اینجا منو یادش میاد ؟ ;)

۲۳ نظر ۳ موافق

بزنین روی ساخت وبلاگ جدید در بیان + لینک عوض شد ^0^

وقتی وبو میذارم رو قالب این وبلاگ پیدا نشد..

سبزه رو بزنین میتونین برین جایی ک میشه با من ارتباط داشت

همین :)

۲ موافق

فقط ی کوچولو

اهم اهم..سلام ؟

راستش تحمل این شرایط ی جورایی زیادی سخت بودش..و منم تحمل ندارم ._.

فقط ی کوچولو، نه ؟

۲۰ نظر ۴ موافق

خدایی وجود...؟

 

🤝🏻

۱۱ نظر ۶ موافق
می دونی چیــہ ؟
گورِ بابای دنیـا و آدماش
یـادت نره، تا وقتی اسم من یـادته
توی آغوشم یه جای خالی برات هست ღ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان